سلام .....
نقش
در شبی تاريک
كه صدايی با صدايی در نمی آميخت
و كسی كس را نمی ديد از ره نزديک ،
يک نفر از صخره های كوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلود
روی سنگی كند نقشی را
و از آن پس نديدش هيچكس ديگر ...!
شسته باران رنگ خونی را كه از زخم تنش جوشيد
و روی صخره ها خشكيد .
از ميان برده است طوفان نقش هايی را
كه بجا ماند از كف پايش .
گر نشان از هر كه پرسی باز
بر نخواهد آمد آوايش .
آن شب
هيچكس از ره نمی آمد .
تا خبر آرد از آن رنگی كه در كار شكفتن بود .
كوه : سنگين ، سرگران ، خونسرد .
باد می آمد ، ولی خاموش .
ابر پر می زد ، ولی آرام .
ليک آن لحظه كه ناخن های دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی كار كندن را كند آغاز ،
رعد غريد ،
كوه را لرزاند .
برق روشن كرد سنگی را كه حک شد
روی آن در لحظه ای كوتاه
پيكر نقشی كه بايد جاودان می ماند .
امشب
باد و باران هر دو می كوبند :
باد خواهد بر كند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شويد .
هر دو می كوشند .
می خروشند .
ليک سنگ بی محابا در ستيغ كوه
مانده بر جا استوار ، انگار با زنجير پولادين .
سال ها آن را نفرسوده است ...!
كوشش هر چيز بيهوده است ...!
كوه اگر بر خويشتن پيچد ،
سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
و نمی فرسايد آن نقشی كه رويش كند
در يک فرصت باريک
يك نفر كز صخره های كوه بالا رفت
در شبی تاريک ...!
شعرش سوزنده و کوبنده ، ( برای من که هنوز زنده ست )
نظرات شما عزیزان: